نیستی

وقتی چیزی نمانده به انتهای هستی4 ناگهان کیبورد وموس باهم قطع می شوند وبر خلاف همیشه بلاگر متنت را هر چه صبر می کنی ذخیره خودکار نمی کند چه نتیجه ای باید بگیری؟ یک وقتی به نشانه اعتقاد داشتم اما حالا نه یا حالا نتیجه ای که خودم می خواهم از نتیجه ها می گیرم.وقتی حرف زدن سخت باشد مانع داشته باشد هزینه داشته باشد ومدام قطع شود و ناقص بماند...وقتی کاری را نمی گذارند انجام دهند یعنی اینکه باید انجامش بدهی یعنی داری امتحان می شوی...حالا بلگر دارد ذخیره می کند خودکار...ذخیره کن ذخیره کن..با هم ذخیره می کنیم حرف های بیشماری که درست وقت گفتن ناز می اورند...نه ناز نمی اورند حرفهای من از هم سبقت می گیرند و نمی گذارند هیچ کدام جلوتر از بقیه به زبان بیاید.ذخیره خودکار...وقتی دخترم تازه در حال تجربه کردن اجسام اطرافش و کارایی هر کدام بود بیش از هر چیز به خودکار علاقه داشت...آن وقت من هم ذخیره خودکار داشتم تا وقتی به خواب می رفت وتازه وقت بیدار ماندن من بود مجبور نباشم گوشه وکنارها را پی خودکار بگردم...ذخیره کن بلاگر عزیز...

هستی 3

یکی دوساعت مانده به دلنگ دولونگ مسخره رادیو تلویزیون و موعد بی محتوای مردم مانده است...همه جا شلوغ است .خیابان ها وکوچه ها وقلب ها! همه قلب ها جز قلب من وتو که بعد از تارومار سال ها حالا خلوت شده است.راستی قلب من بی تاب تر است یا قلب تو؟ من مشتاق ترم به ماندن یا تو ؟ صداها می آیند و می روند ...یا نه، تغیر می کنند اما همیشه جاری اند. گوشم پر است از هیاهوی جهل وعلم. از دعوی بی مهابای عشق . از نجوای زبان های ترک خورده بااساطیر واژگون. مانده ام ماندنی که بنیان ها را برباد می دهد و زیر را زبر می کند. ماندنی علیه خویشتن پرستی مقدس مردی که بر خواندنی ها تکیه نمی کرد و بر یافتنی هایش مصر بود. مردی که می پذیرفت تجربه کند هرگاه که بدان خوانده شود...اما تجربه نه تنوع سرکشانه بی دلیل . من اهل شکستنم و هر آنچه در ان اصالتی وریشه ای نیابم می شکنم. اما آنچه به درستی اش یقین دارم چگونه می تواند به دست من شکسته شود؟ می دانم که با خیلی از این تجربه ها که مرا بدان می خوانی هیچ اتفاقی در عالم نمی افتد و آسمان به زمین نمی آید. همین طور است. با کشتن امام حسین هم ظاهرا هیچ اتفاقی نیفتاد حتی به عقیده من هیچ تغییری در آسمان وزمین هم رخ نداده است و هرچه درین باره گفته اند دروغ است. لازم نیست اتفاقی بیفتد. این ها آزمون های صبر خداست. با تجاوز های ما هیچ اتفاقی نمی افتد و خود انسان بهتر از هرکسی می تواند با آن کنار بیاید. حتی فطرت هم در این میان یک کشک آبکی است. بعد از بزرگترین گناه ها همه چیز به همین زیبایی می ماند که قبل از آن است اگر زیباتر نشود و این عجیب نیست.
گناه! مرزهای گناه از تعریف ما بیرون است چون انسان قدرت آن را دارد که هیچ گناهی را باقی نگذارد وککش هم نگزد. باور کن انسان قدرت آن را دارد که همه چیز را توجیه کند ...به وقتش...وقتی لازم باشد پایبند ترین انسان ها به اصول انسانیت که انسان را پایه تشخیص حدود دانسته اند مرزها را بازتعریف می کنند و همه کار می کنند به نام انسانیت...جای پا عزیزم جای پا...گناه آن است که انسان را نابود می کند. اگر حدود هر کسی درون او تعریف می شود اگر با شهود درونی او به دست می آید آنگاه که با دیگران متفاوت می شود چه کسی درست می گوید؟ چه کسی می داند که چه کسی راستگو تر سالم تر وفهمیده تر است؟
...
سکوت می کنم تا خودت نیز همراه من حرف هایت را یکبار دیگر بشنوی. بشنو از خودت که بر کدام خاک خانه می سازی. از دین جهال به کدام بیغوله پناه می بری...دین تکه پاره سفسطه آلود موش خورده را بیا با هم دور بریزیم اما مباد که تجربه ها که ایمن از تلبیس ابلیس نیستند گوش ما را ببندند. مباد که کفر که نادیدن چیزی هر چه اندک که به حقیقت بودنش پی برده ایم ما را کور کند...ما را کر کند وقلبمان قفل شود. بیا...تجربه کن. دغدغه راه را کنار بگذار مقصد را فراموش کن و چشم به حقایق کوچک بگشا. بیا بپذیر حقیقت هایی را که هنوز برایت روشن است
...
ادامه ادامه ادامه

دلتنگی شراب ها

آری موافقم:
ما رانمی برند به تمنای آب ها
الفاظ و عبارات، اوراق و کتابها

آری نشسته ایم میان ادعیه ؛ گم
در میکده خوابیم دلتنگ شراب ها

نفرین بر تمام اساطیر نسل من
بر وهم تار دین، پرده ها ، حجاب ها

اما «خدایگانی دخمه به سنگ ها» ست
توجیه دلسپردگی ات به حباب ها؟

روزی به آیه های رسولم نگاه کن
از نو دوباره فارغ از التهاب ها

هر شب مقیم مدفن هابیل می شوم
در رزمگاه ثانیه ها و شتاب ها

بگذریم...
در پیچ و تاب کفر نحیفت نشسته ام
ای وای بر من و تو واین انقلاب ها

هستی 2

با خرابات نشینان ز کرامات ملاف؟
کاش همین بود جنس آن قفل که بر دهانم هست . به حافظ که متوسل می شوم همین را می گوید هر سخن جایی و هر.... چه غربتی ...؛از دایره درک لسان الغیب هم بیرون شده ام.
بگو
خطاب های لایسمعون مرا می ترساند؛ قوم لایسمعون ... شنیدن همیشه هم به اختیار نیست همیشه هم مقدمات شنیدن فراهم نیست گاه می خواهی اما نمی شنوی. جز کلمات جز تکرار جز آنچه تو را می رماند نمی شنوی.
من از پس همه این ها می آیم محمدحسین. من شنیده ها را شنیده ام.
من اما نشنیده ام. من ... منم که از نشنیدن می ترسم از نشنیدن خویش. نکند گوش من هم بسته است برای شنیدن حقیقت تو. نکند گناهان من - به مذهب تو -مرا نامحرم کرده است. بگذار محرم شوم. بازی ای در کار نیست...در کار من نیست...رهایی از عذاب عظیم خطر کردن می خواهد...دارم خطر می کنم. قمار می کنم.
دینت را نبازی به پای این دنیا
دنیا؟ دنیایی نیست. لذتی نیست جز توفیق شنیدن. جز محضر درک. جز حس یک تضاد یکدلانه متحرک. وحدت پویایی که جست وخیزهای عاشقانه معاصران را مسخره می کند.حلقه وصلی که از اتصال می گریزد ، با شادی فریب وغفلت می ستیزد ، غم می آفریند ، می شکند خراب می کند و در وفای ظوابطش تا شکستن خویش پیش می رود.
ظابطه!قائده!
قائده ها همیشه هستند همیشه قائده ای هست که بر تو حکم می کند وگریزی از آن نیست....پیش تر از این چیزی نیست. این را بارها که تا مرز خودکشی رفته ام دیده ام. خود...کشی.وقتی از همه قوائد می گریزی وقتی در انتهای صبر خویش از خویش وبودن خویش متنفر می شوی قائده ای از این محکم تر نمی یابی؛ خودت را که بکشی می میری!مرگ. و با مرگ چه اتفاقی می افتد؟ هیچ؟
هیچ!
پس بر می گردی و سعی می کنی قوائد را خودت انتخاب کنی. جای پایی می جویی و بر آن باید نبایدی تعریف می کنی تا به اضطرار تن ندهی و اسیر دست وپا بسته چیزهایی که نمی توانی بپذیری نشوی. نفس تازه می کنی. به خودت نگاه می کنی. به خویش خسته ات. به گذشته مرده ات به آینده باز گسترده اماده گرم زیبا بکر ناب نظیف به آینده ات می نگری. بغضت را خرج گریختن می کنی و آینده را دشت بی حد ومرز را می دوی...و قائده ها ؟ آنقدر که از اضطرار نجاتت دهد آن قدر که از انسان بودنت مطمئنت کنند ...با سبدی از ضوابط خویش در میانه دشت گیسوی طلایی به باد می سپاری و غم...غم...غم بیداد می کند!
مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای
...
ادامه دارد؟
دارد

هستی 1

بگو بگو حرف بزن...نه نه نخواه نخواه که حرف بزنم حرف از من کنده می شود هر جمله که می شنوی صدای من نیست ...خود من است. من در حرف هایم ، به پای حرف هایم در امتداد حرف هایی که می زنم که می خواهی بزنم تمام می شوم. مبین که هم صنف های من راحت چه، حرف می زنند، مبین که با غرور و اطمینان درباره همه چیز، چیز می گویند...من ناتوانم...از آن که دانسته هایم را داشته هایی که با چنگ و دندان از غاصبان حقیقت گرفته ام بیان کنم و تو را و دیگران را در لذت دانستنشان شریک کنم...نه نه من دانای کل نیستم.من بر قله یقین نایستاده ام. اما گفتگو ؛ گفت و گو نمی خواهم. من بر منبر خطابه ، گوینده، واعظ ، مبلغ... من گوینده نیستم.
توجیه می کنی. خسته ای . سر ...در...گمی! بگو ...نه؟ بپرس! بپرس از من چه می خواهی؟ چرا اینجایی؟
من مسافر مقیمم. به سوی یقین سفری که سال هاست شروع شده بی آنکه رسیدن همه چیز باشه. هستم. بودنم مقصد راهه. توجیه می کنم. توجیه؛ موجه نمایی؛ وجیه سازی؛ وجاهت تراشی؛... چرا توجیه می کنیم؟ چه چیز هست که نمی خواهیم از دست برود؟ در حالیکه همه مان می دانیم آنچه به راحتی نابود می شود بگذار بشود. بگذار نابود بشود. می گذارم نابود... نابود..نه بود..نبود...از اول هم نبود.
نمی فهممت. با خودت می جنگی انگار. ابهام می تراشی. پیچیده می نمایی. چه می خواهی؟ حرف بزن حرف بزن. چرا می کشند؟ چرا ؟ چرا نابود می کنند؟ چرا انسان را پاس نمی دارند؟ چرا کژدارمریز ند؟ چرا این جوری ؟ چرا اونجوری نه؟ تجربه کن تجربه کن محمدحسین ببین که هیچ چیز نیست...ببین که چو پرده برافتد...بگو بگو!
صبر کن. به بهانه های آشنایی مان تکیه نکن.در سطح که بودی در سطح ماندم وبا تو نجواهای شیرینم را درباره همه چیز دین زندگی خدا قرآن... زمزمه کردم اما به اعماق که رسیدم ریشه دارت که یافتم سکوت کرده ام. در اعماق خبرهایی هست که دربرابرشان گوش باید شد. باید گرفت، درک کرد...آری شهود ، شهود باید کرد. می خواستم...می خواهم بفهممت. همدلی...یک دلی...باید از تقابل عبور می کردیم باید چشم در چشم می شنیدیم به هم اعتماد می کردیم با هم با هم رنج می کشیدیم و پیش می رفتیم بی آنکه در انتظار نقشی باشیم یا بر تغییری اصرار داشته باشیم...من در حیرت شنیدنم. نه عزیزم من مدت هاست که در بامداد خمارم.
چگونه؟ چگونه می توان همرای نبود وهمدل ماند؟ بر دو مرام بود وبر یک مدار چرخید؟ این دروغ نیست؟ یا نه حداقل فریب نیست؟ من...تو...ما ابلیس نشده ایم؟ . ما بازی نمی کنیم؟ من را می شناسی؟ من! من بازیگر چگونه می تواند معتمد تو باشد...چرا چون تویی نباید از چو منی دست بکشد؟ آیا نترسیم؟ نباید بترسیم؟ آیا وهم ابلیس نزدیک و نزدیک تر می شود؟
وهم هست ابلیس هست ترس هست اعتماد هم هست دل هست ما هستیم اما فریب نیست...نباید باشد.بازی نیست...نباید باشد...دروغ...دروغ نباید باشد حتی به قیمت...
از دست رفتنمان...صادق می مانم آنچه می خواهم می پرسم می شنوم می نوشم می شوم می شوم ولی صبر کن..صبر!

قبض روح

احساس دلمردگی داشتم. می فهمی چی می گم؟ یه جور بی رمقی روحی. حوصله هیچ چیز رو نداشتم. هیچ چیز واقعا برام جذاب نبود. ای خدا ! با همه بد اخلاق بودم. روز مسخره ای بود. نمی دونم چرا یهو اینجوری می شم؟ واقعا دلم می خواد بدونم. فکر می کنی یه روانشناس بتونه کمکم کنه؟ فکر می کنی مربوط به بچه گی هامه؟ نه، هیچ مشکلی پیش نیومده بود.غیر از قضیه همون سوسکه ! کدوم؟ همون که گفتم صبح زیر تختم پیدا کردم. نه، مرده بود. فکرش رو بکن. احتمالا تمام شب داشته جون می داده...ولش کن حالا سوسکه رو. داشتم از خودم می گفتم؛ همین جور الکی روانم گه مرغی بود تمام روز!

اعتقاد


زویی: نمی تونم بفهمم چه طوری می تونی تا زمانی که نفهمیده ای کی به کیه و چی به چیه دعای عیسی رو تکرار کنی*...

*از فرانی و زویی جی دی سالینجر صفحه 149

نسل سوخته


مزه کاغذ سوخته می داد. بدون آنکه خاموشش کنم پرتش کردم بیرون و در آینه کودکی را دیدم که برش داشت و با ولع دودش را بلعید!

محبوب ترها