جواب های روشن



چند روزی است که به دلیلی رفت و آمدهایی به icu دارم.هفته ای چند تا مرگ مغزی اتفاق می افتد.وحشتناک است. خیلی هاشان تصادفی اند.چه می گویم؟ همه شان تصادفی اند.این ها چیزی نیست که می خواستم بگویم. وقتی چند روزی یک بار با یک خانواده داغ دیده مواجه می شوی که جوانشان یا پدرشان یا مادرشان یا کودکشان یا...به مرگ ناگهانی از دنیا رفته است فکرهای عجیب و غریبی به ذهنت هجوم می آورند. و گاهی در خلال این فکرها حس ها عارفانه ای پیدا می کنی که در حالت عادی مدت ها باید انتظارش را می کشیدی. یاد داستانی افتادم که چند وقت پیش یکی از نویسنده های دیدار آورده بود نشریه و من ردش کردم. چیزی بود که بی ربط به همین رنج های بشر نبود. من آن داستان را به دلیل این که جواب روشنی به چراهایی که مطرح کرده بود نداده بود نپسندیدم .من نمی دانستم که آن جواب ها دقیقا چه هستند اما می دانستم که وجود دارند و باید در داستان بیایند. این روزها به آن جواب های روشن نزدیک و نزدیک تر می شوم.

درباره یک اسماعیل



1. تحول اسماعیل یک تحول درونی است و وقتی از قبل معلوم نیست درباره زندگی چگونه می‌اندیشد اطرافش را چگونه می‌بیند و نسبت به اتفاقات اطرافش چه تحلیلی دارد، جزئیات این تحول هم پنهان می‌ماند. این ضعف وقتی آشکارتر می‌شود که اسماعیل قرار است مسیری غیرعادی را طی کند و متحول شود. این تحول از اصل چندان از این رو به آن رو نیست اما به هر حال این انتخاب رویه جدید دلایلی می‌خواهد. اسماعیل با خاطرخواهی و شکست در آن دچار حس‌های جدیدی می‌شود که به درونی‌ترین لایه‌های نفس انسان مربوط است اما چگونه این حس‌ها منجر به این مسیر می‌شود؟ در حالی که ظاهراً هیچ ربطی به هم ندارند؟ اتفاق؟ اتفاق، طبیعی‌ترین جوابی است که خواننده خواهد گرفت چراکه منطق قوی‌تری در این‌باره پیدا نخواهد کرد. اسماعیل چرا به مسجد می‌رود چرا از وسوسه نرفتن هم در امان می‌ماند؟ چرا کتاب می‌خواند؟ چگونه این حس کنجکاوی ناگهان در او بیدار می‌شود؟ جواد چگونه و با چه حرف‌هایی به او خط می‌دهد؟ آیا جواد واقعاً اسماعیل را با نگرش جدید آشنا ساخته یا او را با اطلاعاتی پراکنده و لحنی انقلابی برانگیخته است؟ به نظر می‌رسد خواننده حق دارد نتیجه بگیرد روی‌کرد جدید اسماعیل حاصل شکست در مسیر عشق و عقده نهفته اوست. نویسنده سعی می‌کند با تصویر صحنه‌هایی از پیش، اسماعیل را صاحب عزت‌نفس معرفی کند اما چگونه این عزت‌نفس به مسلمانی کردن و مسجدی شدن گره می‌خورد. این در صورتی است که این عزت‌نفس یا هر چیز دیگری را گرای نویسنده برای شناخت زمینه‌های شخصیتی اسماعیل بدانیم وگرنه اسماعیل در واقع همان طور انقلابی می‌شود که عاشق شده بود یعنی به تدریج و بی‌آن‌که خودش بداند دقیقاً کی!
2. «تو کی هستی» مهم‌ترین جمله‌ای است که در این رمان می‌توانید بیابید. مهم‌ترین، همیشه جمله‌ای است که مغز تمام نوشته را در سر دارد، اما همین جمله در حالی که می‌توانست محمل خوبی برای اندیشیدن اسماعیل و بیان این اندیشیدن در مسیر زمانی تحول باشد در خود متوقف شده و روایت داستان بهره‌ای از این سؤال نمی‌برد، خواننده از آنچه در ذهن اسماعیل می‌گذرد آگاه نمی‌شود وانگهی انگار چیزی جز همین یک جمله ذهن اسماعیل پر مطالعه را سرگرم نمی‌کند و در مسیر گذار اسماعیل از گذشته‌اش به آینده، چیزی به «تو کی هستی» اضافه نمی‌شود. تکرار می‌شود و محو می‌شود؛ بنابراین جز فرو رفتن در یاد سارا فایده‌ای ندارد و نشانی از هیچ چیز نمی‌شود جز همین یاد و همین دلدادگی.
3. داستان اسماعیل حاوی وقایعی است که به موقع خاصی از تاریخ مربوط است یا بگو داستان اسماعیل روایت زندگی فردی است که با شرایط خاص یک دوره خاص گره خورده. در این داستان و گونه‌های شبیه به آن، شرایط و مقطع تاریخی در چگونگی داستان و سیر اتفاقات در بیرون و درون افراد دخیل است، لذا هر چه این مقطع تاریخی جدای از اتفاقات داستان برای مخاطب روشن‌تر باشد داستان گویاتر است. داستانی این چنینی نیازمند بازگو کردن حداقل‌هایی از تاریخ خود است تا آن چه رخ می‌دهد ملموس‌تر و پذیرفتنی‌تر از آب دربیاید. اما نوشته امیرحسین فردی نشانی از این قبیل اشارات نیست. نویسنده اسماعیل هیچ ضرورتی نمی‌بیند مخاطب خود را از محدوده زمانی اتفاقات آگاه کند و از آن به حداقل‌هایی که می‌تواند جریان را بین 10 تا 20 سال در نوسان بگذارد اکتفا می‌کند. خواننده خود باید حدس بزند که مثلاً دستگیری جواد حول و حوش چه سال‌هایی باید باشد، اگر بتواند چنین کاری بکند! و این می‌تواند لطمة جدّی‌ای را به فهم درست آن‌چه اتفاق می‌افتد وارد کند و چون این هست داستان اسماعیل در رابطه‌اش با انقلاب مردم ایران بیش‌تر به صورت یک رشته اتفاقات نمادین جلوه می‌کند تا چیز دیگر.

مزخرف

امشب کسی از من می پرسید چرا بعضی ها زودتر از بقیه به نتیجه می رسند و بیشتر از بقیه به نتیجه گیری خود مطمئنند وکمتر تردید می کنند وانگار قاطعیت خونشان بیشتر است...ومی خواست لابد بداند که من این را خوب می دانم یا بد. گفتم تربیت ها با آدم این جور می کند. بالاخره دنیا هم هنرمند می خواهد هم منتقد هم فیلسوف و هم سیاستمدار و هم داور مسابقه فوتبال! خوب وبدی در کار نیست و قرار هم نیست چندان چیزی عوض شود. تنها یک چیز می ماند که همیشه برخی روحیه ها حالت مرضی پیدا می کند.یعنی مشکل روانی چیزی شبیه وسواس و از این جور حرف های گنده منده!
.
.
.از همان حالت های مزخرف.

دعوت

دعوتتان می کنم به تنفس
btanafos.blogspot.com

تکرار می‌شود

ما
آیا می‌شود برای حادثه‌ای گریست و در رفتار، با اهداف آن ناهم‌سو بود یا حتی مقابله کرد؟ بله می‌شود! آن‌قدر این اتفاق محتمل است و گاهی آن‌قدر به قشنگی و لطافت! اتفاق می‌افتد که کاملا معمول می‌نُماید و انگار هیچ تناقضی وجود ندارد. این تناقض وحشتناک تنها در یک بستر، امکان وقوع می‌یابد؛ در بستر جهل. وقتی من از مختصات واقعه و اهداف آن چیزی ندانم طبیعی است که بر صورت آن اشک بریزم و با تیشه بر ریشه‌اش بکوبم. هر چه شناخت ما از قیام سیدالشهدا کمتر باشد بیش‌تر در معرض این خطای بزرگ هستیم، پس؛ علینا بالمعرفه!

آن‌ها
هدف قیام سال 60 اصلاح بود. همان که قبل‌تر از آن‌هم در سیره و گفتار اهل صلاح پدیدار بود. از جناب عالی‌قدر رسول مکرم تا حضرت امیر و فاطمه زهرا و حسن مجتبی(سلام‌الله‌علیهم‌‌اجمعین) بنای رفتارهای اجتماعی، همیشه همین بود. اما اصلاحِ چه؟ پیداست؛ اصلاح جامعه! اما اصلاح چه چیزِ جامعه؟ جواب، روشن است؛ فرهنگ جامعه و چه چیز، مغز این فرهنگ، قلب آن و سرچشمه حرکات و جلوه‌های فرهنگ است؟ طبیعتاً، اعتقادات و دین مردم. هدف سیدالشهدا اصلاح دین بود. اما مگر دین را باید اصلاح کرد؟
آن‌چه که پیامبر خدا برای مردم می‌آورَد به اصلاح نیاز ندارد اما وقتی هدیه الهی در اثر نادانی مردم، جفای به رهبران لایق و انزوای آنها، اشتباهات برخی خواص و بزرگان و... دگرگون می‌شود دیگر آن چیزی نیست که فواید و نتایج آن هدیه گرانبها را داشته باشد. این‌جا همان انگیزه اولی، یعنی ابلاغ رسالت دوباره جان می‌گیرد ولی این‌بار برای یادآوری آن رسالت و جا انداختن چیزهایی که به تدریج فراموش شده است، اما مردم، چگونه متوجه این‌همه تغییر نشدند؟ چگونه تن به این فراموشی مفرط و این تحول منفی دادند؟ به نظر می‌رسد برخی بزرگانِ صاحبِ نفوذ که چه بسا از وجاهتی مقدس هم برخوردار بودند مقصر اصلی باشند. آنها بودند که حتی اگر خودشان اهل فسق و فجور و تجاوز به بیت‌المال و هم‌پیالگی اهل جنایت و خیانت نبودند در سکوت یا سخن‌گویی خود، توجیه و مصلحت‌سنجی در پیش گرفتند. مردم، خامِ توجیهات بزرگانشان شدند و توجه دارید که توجیه کار هر کسی نیست و مهارتی فوق‌العاده می‌طلبد. توجیه‌گر باید بلد باشد چگونه با الفاظ پسندیده و با اتکا به مبانی پذیرفته شده، برداشت‌های غلط خود را به جای گوهر اصلی بنشاند. جوری که آب از آب تکان نخورد.
به این‌ها اضافه کنید فضای سنگین دروغ‌پردازی و تهمت و جعل حدیث و تخریب و ترور شخصیت‌ها و هر آن‌چة دیگر که خلفا را برای حفظ خویش یاری می‌کرد.

شما
شما در عصری شبیه سال‌های 60 (از کمی قبل تا مدت‌ها بعد از آن) به سر می‌برید. فارغ از جمعیت پر ادعای کفر که البته بسیار قوی‌تر از اسلاف رومی خود هستند، با انبوهی از مردمی مواجهید که خود را مسلمان می‌دانند و فقط هم خود را مسلمان می‌دانند درحالی‌که گرفتار دستان خلفای جور هستند. شیطان‌ها نه تنها در اعتقاد آنها نفوذ دارند که در حکومت‌هایشان، بر سرزمین‌هایشان و بر جان و مالشان سیطره دارند؛ سیطره‌ای موجه‌تر و مهیب‌تر از آن‌چه معاویه و یزید داشتند و این گوشه، شما هستید و شما!‌در حلقه محاصرة نه‌مسلمان‌ها و نامسلمان‌ها.
در این حرف‌ها معتقد به مرزهای جغرافیایی نیستم، شیعه همه‌جا در محاصره است در هر گوشه‌ای که هست و اگر امروز هم حجت خدا بر بندگانش یعنی اسلام ناب محمدی به خطر بیفتد و اگر بخواهند با زور از پیروان حقیقت بیعت بگیرند از جانب هر که باشد، قیام ضروری خواهد بود چنان‌که در سال 60 هـ‌.ق ضروری بود. این مدل، مدل مبارزه برای اصلاح و حفظ گوهر دین، در داخل مرزهای عقیدتی خودمان هم قابل تکرار است یعنی آن‌جا که کسانی بخواهند با توجیه، راه تحریف در پیش بگیرند و با تغییر حقایق اصلی ـ که اتفاقاً جذابیت واقعی دین از آن‌جاست ـ ما را به پوستة اسلام دلخوش کنند، هنگام به پا خواستن است. هرجور که می‌توانید به هر وسیله هرجا هرچه‌قدر و به هر قیمتی! وگرنه ایستادن و تماشا کردن کم از یاری ناحق ندارد. برخی مردم کوفه را به یاد بیاورید که روی بلندی‌های اطراف کربلا جمع شده بودند و نبرد روز دهم را می‌دیدند و اتفاقاً های‌های می‌گریستند و بر سر و روی خود می‌زدند. کاری که هیچ از مسئولیت و عذاب اخروی آنان نخواهد کاست.

محبوب ترها