هستی 2

با خرابات نشینان ز کرامات ملاف؟
کاش همین بود جنس آن قفل که بر دهانم هست . به حافظ که متوسل می شوم همین را می گوید هر سخن جایی و هر.... چه غربتی ...؛از دایره درک لسان الغیب هم بیرون شده ام.
بگو
خطاب های لایسمعون مرا می ترساند؛ قوم لایسمعون ... شنیدن همیشه هم به اختیار نیست همیشه هم مقدمات شنیدن فراهم نیست گاه می خواهی اما نمی شنوی. جز کلمات جز تکرار جز آنچه تو را می رماند نمی شنوی.
من از پس همه این ها می آیم محمدحسین. من شنیده ها را شنیده ام.
من اما نشنیده ام. من ... منم که از نشنیدن می ترسم از نشنیدن خویش. نکند گوش من هم بسته است برای شنیدن حقیقت تو. نکند گناهان من - به مذهب تو -مرا نامحرم کرده است. بگذار محرم شوم. بازی ای در کار نیست...در کار من نیست...رهایی از عذاب عظیم خطر کردن می خواهد...دارم خطر می کنم. قمار می کنم.
دینت را نبازی به پای این دنیا
دنیا؟ دنیایی نیست. لذتی نیست جز توفیق شنیدن. جز محضر درک. جز حس یک تضاد یکدلانه متحرک. وحدت پویایی که جست وخیزهای عاشقانه معاصران را مسخره می کند.حلقه وصلی که از اتصال می گریزد ، با شادی فریب وغفلت می ستیزد ، غم می آفریند ، می شکند خراب می کند و در وفای ظوابطش تا شکستن خویش پیش می رود.
ظابطه!قائده!
قائده ها همیشه هستند همیشه قائده ای هست که بر تو حکم می کند وگریزی از آن نیست....پیش تر از این چیزی نیست. این را بارها که تا مرز خودکشی رفته ام دیده ام. خود...کشی.وقتی از همه قوائد می گریزی وقتی در انتهای صبر خویش از خویش وبودن خویش متنفر می شوی قائده ای از این محکم تر نمی یابی؛ خودت را که بکشی می میری!مرگ. و با مرگ چه اتفاقی می افتد؟ هیچ؟
هیچ!
پس بر می گردی و سعی می کنی قوائد را خودت انتخاب کنی. جای پایی می جویی و بر آن باید نبایدی تعریف می کنی تا به اضطرار تن ندهی و اسیر دست وپا بسته چیزهایی که نمی توانی بپذیری نشوی. نفس تازه می کنی. به خودت نگاه می کنی. به خویش خسته ات. به گذشته مرده ات به آینده باز گسترده اماده گرم زیبا بکر ناب نظیف به آینده ات می نگری. بغضت را خرج گریختن می کنی و آینده را دشت بی حد ومرز را می دوی...و قائده ها ؟ آنقدر که از اضطرار نجاتت دهد آن قدر که از انسان بودنت مطمئنت کنند ...با سبدی از ضوابط خویش در میانه دشت گیسوی طلایی به باد می سپاری و غم...غم...غم بیداد می کند!
مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای
...
ادامه دارد؟
دارد

محبوب ترها