هستی 1

بگو بگو حرف بزن...نه نه نخواه نخواه که حرف بزنم حرف از من کنده می شود هر جمله که می شنوی صدای من نیست ...خود من است. من در حرف هایم ، به پای حرف هایم در امتداد حرف هایی که می زنم که می خواهی بزنم تمام می شوم. مبین که هم صنف های من راحت چه، حرف می زنند، مبین که با غرور و اطمینان درباره همه چیز، چیز می گویند...من ناتوانم...از آن که دانسته هایم را داشته هایی که با چنگ و دندان از غاصبان حقیقت گرفته ام بیان کنم و تو را و دیگران را در لذت دانستنشان شریک کنم...نه نه من دانای کل نیستم.من بر قله یقین نایستاده ام. اما گفتگو ؛ گفت و گو نمی خواهم. من بر منبر خطابه ، گوینده، واعظ ، مبلغ... من گوینده نیستم.
توجیه می کنی. خسته ای . سر ...در...گمی! بگو ...نه؟ بپرس! بپرس از من چه می خواهی؟ چرا اینجایی؟
من مسافر مقیمم. به سوی یقین سفری که سال هاست شروع شده بی آنکه رسیدن همه چیز باشه. هستم. بودنم مقصد راهه. توجیه می کنم. توجیه؛ موجه نمایی؛ وجیه سازی؛ وجاهت تراشی؛... چرا توجیه می کنیم؟ چه چیز هست که نمی خواهیم از دست برود؟ در حالیکه همه مان می دانیم آنچه به راحتی نابود می شود بگذار بشود. بگذار نابود بشود. می گذارم نابود... نابود..نه بود..نبود...از اول هم نبود.
نمی فهممت. با خودت می جنگی انگار. ابهام می تراشی. پیچیده می نمایی. چه می خواهی؟ حرف بزن حرف بزن. چرا می کشند؟ چرا ؟ چرا نابود می کنند؟ چرا انسان را پاس نمی دارند؟ چرا کژدارمریز ند؟ چرا این جوری ؟ چرا اونجوری نه؟ تجربه کن تجربه کن محمدحسین ببین که هیچ چیز نیست...ببین که چو پرده برافتد...بگو بگو!
صبر کن. به بهانه های آشنایی مان تکیه نکن.در سطح که بودی در سطح ماندم وبا تو نجواهای شیرینم را درباره همه چیز دین زندگی خدا قرآن... زمزمه کردم اما به اعماق که رسیدم ریشه دارت که یافتم سکوت کرده ام. در اعماق خبرهایی هست که دربرابرشان گوش باید شد. باید گرفت، درک کرد...آری شهود ، شهود باید کرد. می خواستم...می خواهم بفهممت. همدلی...یک دلی...باید از تقابل عبور می کردیم باید چشم در چشم می شنیدیم به هم اعتماد می کردیم با هم با هم رنج می کشیدیم و پیش می رفتیم بی آنکه در انتظار نقشی باشیم یا بر تغییری اصرار داشته باشیم...من در حیرت شنیدنم. نه عزیزم من مدت هاست که در بامداد خمارم.
چگونه؟ چگونه می توان همرای نبود وهمدل ماند؟ بر دو مرام بود وبر یک مدار چرخید؟ این دروغ نیست؟ یا نه حداقل فریب نیست؟ من...تو...ما ابلیس نشده ایم؟ . ما بازی نمی کنیم؟ من را می شناسی؟ من! من بازیگر چگونه می تواند معتمد تو باشد...چرا چون تویی نباید از چو منی دست بکشد؟ آیا نترسیم؟ نباید بترسیم؟ آیا وهم ابلیس نزدیک و نزدیک تر می شود؟
وهم هست ابلیس هست ترس هست اعتماد هم هست دل هست ما هستیم اما فریب نیست...نباید باشد.بازی نیست...نباید باشد...دروغ...دروغ نباید باشد حتی به قیمت...
از دست رفتنمان...صادق می مانم آنچه می خواهم می پرسم می شنوم می نوشم می شوم می شوم ولی صبر کن..صبر!

محبوب ترها