هوس

دختر از توی قاب پنجره تاکسی چشمش افتاد به پسر . خوش تیپ و خواستنی بود. توی دلش آمد که کاش باهاش بودم. کاش باهاش باشم...پسر دست بلند کرد و سوار شد. توی دستش نان تازه بود. بوی نان پیچید تو فضا. به دختر گفت: بفرمائید. دختر دلش لرزید و فکر کرد دارد اتفاقی می افتد بین شون ولی گفت: نه ممنون و سعی کرد یک جور خاصی بخندد. پسر در حالی که مغزه های کنار خیابان را تماشا می کرد گفت:اگه هوس کردید بفرمائید. بعد برگشت و گفت:گاهی آدم هوس می کنه دیگه! دختر سرتکون داد.

محبوب ترها