حاجت


دو روز است که مشهدم ومنتظرم که اذن ورود بدهند ولی نمی دهند.تقصیرم را هم نمی دانم.نه در خواب نه بیداری هم چیزی به من نمی گویند.شدیدا محتاج دعای دوستانم بلکه فرجی بشود!

جدید ولی کهنه


دارم کفش های کهنه کفاشی را می خرم که تا جا داشته است وصله زده به تنش! می گویم با خودم: از فردا کفش نو می پوشد لابد و فردا می بینمش که کفش جدیدی بر پاش هست که چند وصله کمتر دارد از مال من... همه مان صاحب چیزی هستیم که شاید به چشممان جدید باشد اما کهنه است وروزی به دست یا پای کسی دیگر بوده صاحب ثروتی یا علمی یا مقامی یا زندگی خوب حتی بکر ترین چیزها که فکرش را بکنیم واقعا نو نیستند. این را خیلی از آدم ها بعد از مرگ می فهمند!

تبعیض تحصیلاتی


کتابش را گذاشت روی صندلی اتوبوس و پیاده شد. از عرض خیابان عبور کرد و به رستوران رسید ...
چهار ماه بعد وقتی داشت طی می کشید دانشجویی با همان کتاب وارد شد وسفارش غذا داد. یک غذای گران قیمت!

سوال


کودکی که باران بی هنگام بازی اش را به هم زده بود از پشت پنجره به ابرها نگاه کرد و به مادرش گفت مامان بارون چه جوری می باره؟ مادر گفت : وقتی ابرا کثیف می شن خدا اونا رو می شوره بعد وقتی اونا رو می چلونه که خشک بشن آباشون به شکل بارون می ریزه رو زمین.فهمیدی پسرم؟ کودک چیزی نگفت چون داشت فکر می کرد: پس چرا این ابرها هنوز یه کمی بگی نگی سیاهن!؟

زندگی


زن ومرد نشسته بودند کنار هم روی خاک های نرم کویر و تا دور دست ها هیچ چیز پیدا نبود.
با هم قهر نبودند اما نه چیزی می گفتند و نه حتا به هم نگاه می کردند و هر دو چشم دوخته بودند به ترکیب غریب نیلی خاکی دنیا.مرد که خسته شد پاشد .زن خسته نشده بود ولی پا شد و همراه مرد راهی را که آمده بودند برگشتند...

محبوب ترها